الا ای که دِلها نهان می رُبایی
کجایی، کجایی، کجایی، کجایی
میانِ من وُ بزمِ وصلِ تو تا کی
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
تو با این لطافت چنین بی مُروّت
چرایی، چرایی، چرایی، چرایی
که گفتت سراپا وفایی؟ غلط گفت
جفایی، جفایی، جفایی، جفایی
به کامِ کسی چون نِه ای، می نگویی
کرایی، کرایی، کرایی، کرایی
چه خواهد شدن ای شبِ هجر اگر تو
سرایی، سرایی، سرایی، سرایی؟
چه پرسی که فیض از غمِ ما چه خواهد
رهایی، رهایی، رهایی، رهایی 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
ذابَ قلبی مِنْ اشتیاق لِقاک
حسرتِ وَصل می بَریم به خاک
بر سرِ آتشِ تو می سوزیم
در هوایِ تو می شویم هلاک
چون ضروریست سوختن ما را
اِحرق اَرواحَنا بنار هَواک
می دهیم از پیِ وصالِ تو جان
أَهْدانا رَبُّنا سَبيلَ رِضاک
گر تو خواهی که ما هلاک شویم
جان فشانیم از برایِ هلاک
دوست خواهد چه سوزش وُ شورش
من وُ سوزِ درون وُ سینۀ چاک
دل وُ جان پاک کردم از اغیار
پاک باید رَوَد به عالمِ پاک
زِ آتشِ عِشق گر بسوزد فیض
گُم شو از بحرِ کوخس وُ خاشاک 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غمِ خود آشنا کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دلِ من گنجِ خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمعِ رویت جانِ من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشکِ مرا کردی قبول
قطره را دُردانه کردی عاقبت
کردی اندر کلِّ موجودات سیر
جانِ من کاشانه کردی عاقبت
زُلف را کردی پریشان، خلق را
خان وُ مان ویرانه کردی عاقبت
مو به مو را جایِ دِل ها ساختی
مو به دِل ها شانه کردی عاقبت
در دهانِ خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت 🌷
پ.ن:
بیمارِ عِشق را زِ مداوا چه فایده؟
دارد لبِ تو فایده امّا چه فایده؟
دیشب چه خودکشی که نکردم به کویِ تو
بیرون نیامدی به تماشا چه فایده؟ (نادم لاهیجانی) 🖤
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷 ، نادم لاهیجی گیلانی (شاعر روزگار صفوی) 🇮🇷
گر کُشی و گر بخشی، هر چه می کنی خوبست
کُشتن از تو می زیبد، بخشش از تو محبوبست
گر نوازی از لطفم، ور گدازی از قهرم
هر چه می کنی نیکوست، التفات مطلوبست
گر وفا کنی شاید، ور جفا کنی باید
قهرهات مستحسن، لطف هات محبوبست
جلوه هایِ تو موزون، غمزه هایِ تو شیرین
نازها به جایِ خود، شیوه هات مرغوبست
غمزه را چو سَر دادی، هر چه می کند نیکوست
ناز را چو ره دادی، هر چه می کند خوبست
دم به دم زنی بر هم، آن دو زُلفِ خَم در خَم
عالمی کنی ویران، شیوهٔ تو آشوبست
یوسفِ زمانی تو، زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرِ تو دانست، در غمِ تو یعقوبست
دِل به عِشق ده زاهد، دلفسردگی عیبست
حق به هیچ نستاند، آن دِلی که معیوبست
وه چه می کند با دِل، ناله هایِ درد آلود
در غمش بنال ای فیض، نالهٔ تو مرغوبست 🌷
پ.ن:
باز از جهانِ حسرتِ دیدار می رسم
آیینه در بغل به درِ یار می رسم
غافل نی ام زِ خاصیتِ مژدهٔ وصال
می بالم آنقدر که به دلدار می رسم
شبنم به غیرِ سجده چه دارد به پایِ گُل
من هم در آن چمن به همین کار می رسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید می رسد
من نیز رفته رفته به دلدار می رسم (بیدل دهلوی) 🖤
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
دوایِ دردِ ما را یار داند
بلی احوالِ دِل دلدار داند
زِ چَشمش پُرس احوالِ دِل، آری
غمِ بیمار را بیمار داند
و گر از چشمِ او خواهی، زِ دِل پُرس
که حالِ مست را هشیار داند
دوایِ دردِ عاشِق درد باشد
که مردِ عِشق، درمان عار داند
طبیبِ عاشِقان هم عِشق باشد
که رنجِ خستگان غمخوار داند
نوایِ زارِ ما بلبل شناسد
که حالِ زار را هم زار داند
نه هر دِل عِشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
زِ خود بگذشته ای چون فیض باید
که جُز جانبازی، اینجا عار داند 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
گفتم رُخت ندیدم، گفتا ندیده باشی
گفتم زِ غَم خمیدم، گفتا خمیده باشی
گفتم زِ گلسِتانت، گفتا که بوی بُردی
گفتم گُلی نچیدم، گفتا نچیده باشی
گفتم زِ خود بُریدم، آن باده تا چشیدم
گفتا چو زان چشیدی، از خود بُریده باشی
گفتم لباسِ تقوی در عشقِ تو دریدم
گفتا به نیک نامی، جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خونِ دِل که خوردم
گفتا که سهل باشد، جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید، شاید شنیده باشی
گفتم شرابِ لطفت، آیا چِه طعم دارد
گفتا گهی زِ قهرم، شاید مزیده باشی
گفتم که طعمِ آن لب، گفتا زِ حسرتِ آن
جان بر لبت چو آید، شاید چشیده باشی
گفتم به کامِ وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گُل بچینی
کارِ تو فیض این است، خود را ندیده باشی 🌷
پ.ن:
زِ بی قراریِ زُلفش دِلم قرار نداشت؛ خطش رسید بلا بر سرِ بلا آورد 🖤
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
خیز تا چارۀ این غَم بِه مناجات بریم
حاجتِ خود بِه برِ قاضی حاجات بریم
مقصدِ اصلیِ دِل را که لقایِ مهدی است*
همچو موسی اَرِنی گوی بِه میقات بریم
از خدا خدمتِ او را بِه تضرع طلبیم
بِه مناجات مگر ره بِه ملاقات بریم
ما خود آن حال نداریم مقامِ تو کجاست
مگر از رهگذرت پی بِه مقامات بریم
نارسیده بِه وصالت زِ جهان گر برویم
بس خجالت که از این حاصلِ اوقات بریم
فتنه می بارد از این قصرِ مُقَرنَس برخیز
تا بِه ظلّ تو پناه از همه آفات بریم
در بیابانِ غَمت گُم شدن آخر تا چند
ره بپرسیم مگر پی بِه مهمات بریم
کَوسِ ناموسِ تو از کنگرۀ عرش زنیم
عَلَمِ مهرِ تو بر بامِ سماوات بریم
خاکِ کویِ تو بِه صحرایِ قیامت فردا
همه بر فرقِ سَر از بهرِ مباهات بریم
غیر جان چیست که تا در قدمش افشانیم
غیر اخلاص چِه داریم که سوغات بریم
فیض بیهوده مکن بر سرِ هر کوی خروش
خیز تا چارۀ این غَم بِه مناجات بریم 🌷
پ.ن:
کَوسِ ناموسِ تو بر کنگرۀ عرش زنیم
عَلَمِ عشقِ تو بر بامِ سماوات بریم
خاکِ کویِ تو بِه صحرایِ قیامت فردا
همه بر فرقِ سَر از بهرِ مباهات بریم (حافظ شیرازی) 🖤
پ.ن۲:
توبه از مالِ مردم خوری، الهی العفو گفتن نیست، یا صاحب الزمان گفتن نیست، توبۀ مالِ مردم خوردن "بازگرداندنِ آن" است. (شیخ احمد کافی) 🖤
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
ای که هم دردی وُ هم درمانِ من
وی که هم جانی وُ هم جانانِ من
دردم از حدّ رفت درمانی فرست
ای دوایِ دردِ بی درمانِ من
تا بِه کی سوزد دِلم در آتشت
رحمی آخِر بر دلِ من جانِ من
آتشِ عِشقت سراپایم گرفت
سوخت خشک وُ تر زِ خان وُ مانِ من
روزِ اوّل دین وُ دِل دادم زِ دست
تا چو آرد بر سرِ پایانِ من
رازِ خود هر چند پنهان داشتم
فاش کرد این دیدهٔ گریانِ من
یادگار از فیض در عالم بماند
قصّه عشقِ من وُ جانانِ من 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
حبیبی انت ذو من وجودی
فلا تبخل علینا بالرفودی
نه ما را وعده هایِ وصل دادی
فئی یا مونسی تلک الوعودی
شبِ یلدایِ 🍉 هجران کُشت ما را*
الا ایّام وصل الحب عودی
نه صبر از خدمتِ تو می توان کرد
و لا فی الخدمهٔ امکان الورودی
و فی قلبی جوی من حب حب
کنار اضرمت ذات الوقودی
گر آبی می زنی بر آتشِ ما
تلطف لا الی حد الحمودی
بهشتِ عدن خواهی عاشِقی کن
فان العشق جنات الخلودی
عهودِ عِشق را مگذار ای فیض
نه حق فرمود اوفوا بالعقودی 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
در جهان افگندهٔ غوغایِ عِشق
عالمی را کردهٔ شیدایِ عِشق
آفتاب وُ ماه وُ اخترها روان
روز وُ شَب سرگشتهٔ سودایِ عِشق
کرد مینایِ فلک قالب تهی
بر زمین تا ریختی صهبایِ عِشق
می دهد جان را حیاتی دم بِه دم
صورِ اسرافیل بی آوایِ عِشق
می کشد جانهایِ اهلِ دِل زِ تن
دستِ عزرائیل استیلایِ عِشق
عقلها را همچو سِحرِ ساحران
می کند یِک لقمه اژدرهایِ عِشق
رفته رفته می شوم از خود تهی
تا سرم پُر گردد از سودایِ عِشق
در دلِ شَب عاشِقان را عیش هاست
خوشتر است از روزها شبهایِ عِشق
روزهایِ تیره بر شَبها فزود*
عمرِ من شد یک شبِ یلدایِ 🍉 عِشق
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدرِ نعمتهایِ عِشق 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
کس نیست که او منتظرِ وصلِ شما نیست
جان نیست که آن خاکِ ره آل عبا نیست
حق، معرفتِ مهرِ شما در دلِ ما کاشت
این شدّتِ شوق وُ شعف از جانبِ ما نیست
کس نیست که آنقدر شما را نشناسد
در هیچ سَری نیست که سِرّی زِ خدا نیست
دِل تیره شد از ظلمتِ شبهایِ فراقت
بازای که بی مهرِ رُخت نور وُ ضیاء نیست
باز آ که نمانده است زِ اسلام بِه جُز نام*
در رویِ زمین بی تو بِه جُز جور وُ جفا نیست
در صومعه وُ خانقه وُ خلوت وُ مسجد
جائی نتوان یافت که دستی بِه دعا نیست 🌷
پ.ن:
وطن از آنِ توست و پاسخ بِه غارتگران عِشقی مضاعف بِه این وطن است، چرا که هر ضعفی میانِ تو و وطن، روزنه ای ست برایِ غارتگران.. نقشه یا قتلگاه، زمین یا اندیشه.. وطن از آنِ توست و خنجر هرگز تو را متقاعد نمی کند که برایِ آنهاست. (محمود درویش) 🖤
🔹 تروریست هایِ کودک کشِ صهیونیست امشَب یکی از شدید ترین و دلخراش ترین حملات بِه غزه رو انجام دادن، اکثر شهدایِ امشَب از کودکان و زنان بودن، چند بیمارستان غزه رو بمبارون کردن، تصاویر بِه شدت دلخراشه، خداحافظی دردناکِ یک پدر که دو فرزندش را از دست داد: چِرا عجله داری برایِ رفتن بابا...
🔹 خدایا بِه دانه دانه اشکِ اطفالِ معصومِ غزه، بِه لحظه لحظه ترسشون، بِه حقّ ۶ ماهه اباعبدالله (ع)، نابودی صهیونیستها رو الساعه رقم بزن، میدونی بچه ای که هر شَب نازش می کردی و بهت می خندید و برات شیرین بازی در میآورد رو حالا سرد رویِ تختِ بیمارستان ببینی، بدونِ هیچ واکنشی، یعنی چی؟
پ.ن۲:
🌸 العجل، تقدیم به شهدای بیمارستان المعمدانی غزه اثر حسن روح الامین 🌸
موضوعات مرتبط: محمود درویش (شاعر فلسطینی) 🇵🇸 ، محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷 ، 📗 با کاروان شعر عاشورایی و آئینی ، استاد حسن روح الامين (نقاش) 🇮🇷
زِ شورِ عِشق مرا در سَرست شورِ قیامت
تو ای که عِشق نداری برو براه سلامت
قیامتی است بهر گام راه عِشق وُ بهشتی
خنک کسی که قیامت بدید تا بِه قیامت
کمانِ عِشق حریفی کِشد که باک ندارد
شود اگر هدفِ صد هزار تیرِ ملامت
هزار خوف وُ خطر هست گرچِه در ره عِشق
ولی زِ عِشق توان یافت عزّ وُ جاه وُ کرامت
نبی زِ عِشق نبی شد، ولی زِ عِشق ولی گشت*
زِ عِشق یافت نبوّت، زِ عِشق رُست امامت
چِه عِشق هست ترا هر چِه هست در دو جهان
چِرا که عِشق بود اصلِ هر دو کون تمامت
حیات عِشق وُ مماتست عِشق وُ عِشق نشورست
نعیم عِشق وُ جحیمست عِشق وُ عِشق قیامت
حساب عِشق وُ کتابست عِشق وُ عِشق ترازو
صراط عِشق وُ نجاتست عِشق وُ عِشق ندامت
وسیله عِشق وُ لوا عِشق وُ عِشق حوض وُ شفاعت
درختِ طوبی عِشقست وُ عِشق دارِ قیامت
لقایِ حق نبود غیرِ عشقِ پاک زِ اغراض
چو فیض عِشق بود زار نمی بری تو غرامت 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
ای خدا این درد را درمان مکن
عاشِقان را بی سَر وُ سامان مکن
دردِ عشقِ تو دوایِ جانِ ماست
جُز بِه دردت، دردِ ما درمان مکن
از غمِ خود جانِ ما را تازه دار
جُز بِه غَم دلهایِ ما شادان مکن
خان وُ مانِ ما غمِ تو بس بود
خانِ مانی بهرِ بی سامان مکن
زِ آبِ دیده باغِ دِل سَر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عِشقت زِ مستان وا مگیر
مست را مخمور وُ سَرگردان مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربتِ وصلت زِ بیمارانِ عِشق
وامگیر وُ خسته را بی جان مکن
رشتهٔ جان را بِه عشقِ خود ببند
جانِ ما جُز در غَمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهایِ شَب
روزِ وصلِ فیض را هجران مکن 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
دِل که ویرانِ اوست، آباد است*
جان چو غمناک از او بود، شاد است
موبمو خویش را بدو بندم*
هر که در بندِ اوست، آزاد است
این سعادت بِه سعی می نشود*
غمِ او روزیِ خداداد است
در خرابی بود عمارتِ دِل*
خانهٔ دِل زِ عِشق، آباد است
عِشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زِ عِشق، ارشاد است
هیچ کاری نمی کنیم بِه خود
همه او می کند که استاد است
کار کن کار وُ گفتگو بگذار
فیض بنیادِ حرف، بر باد است 🌷
پ.ن:
در خرابی بود عمارتِ دِل
سر کن از سیلِ اشک، معماری (بیدل دهلوی) 🖤
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
بالا رویم بس که زِ اندازه گذشتیم
در عالمِ دِل در چِه شمارست دلِ ما
بر تابهٔ عشقِ تو برشتند دلِ ما
با درد وُ غَم وُ غصّه سرشتند گِلِ ما
صد شکر بدست آمدش این گنجِ سعادت
گر عِشق نمی بود چِه می کرد دلِ ما
دهقانِ ازل کِشت درین یوم محبَّت
زان بر ندهد غیرِ بلا آب وُ گِلِ ما
گر درد نبودی بِه چِه پرورده شدی جان
یادِ تو نمی بود چِه می کرد دلِ ما
گر آرزویِ دولتِ وصلِ تو نبودی
خاطر بِه چِه خوش داشتی از خویش دلِ ما
احرامِ سیرِ کویِ تو بستیم بر آن خاک
شاید که شود ریخته خونِ بِحلِ ما
گر حلّه عفوِ تو نباشد که بپوشد
بیرون نرود از تن جانِ خجلِ ما
داریم امید از کرمش ورنه زِ تقصیر
تقصیر نشد ذرّهٔ فیض از قِبَلِ ما 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
نهالِ آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغِ حسرت آرد بار، باغِ آرزومندی
بِه دستت نیست چون فرمان، چِه جویی کامِ دِل ای جان
چو داغِ بندگی داری، چِه کارت با خداوندی
زِ خواهش هایِ پیچا پیچ، بندِ آرزو بُگسل
دلِ آزاده را بهرِ چِه در زنجیر می بندی
بود تا آرزو در دِل، نگردد کامِ جان حاصل
زِ دِل هر آرزو بُگسل، که با دِلدار پیوندی
منه گامی پیِ گامی که کام آید بِه استقبال
طریقِ بندگی بِسپُر ببین لطفِ خداوندی
بِه عشقِ حق صلائی زن، خرد را پشتِ پایی زن
به نام وُ ننگ این باطل پرستان را چِه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوجِ قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بِه آب وُ خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را، براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه، بِه امّید چِه خرسندی
خداوندا دری بگشا، جمالِ خویشتن بنما
رَهَم تا من زِ قیدِ خویش وُ رنجِ آرزومندی
خرد در حیرتم دارد، هواها فتنه می بارد
مرا دیوانه کن یا رب، نمی خواهم خردمندی
فلک غَم بر سرم بارد، زمین در دِل الم کارد
درین مادر پدر یارب، کجا شد مهرِ فرزندی
چو از یادت شوم غافل، نه جان ماند مرا نه دِل
دمی بی یادِ تو بودن، بِه فیض ای دوست نپسندی 🌷
پ.ن:
قَسم به باٖٖرٖٖاٖٖنٖٖ دوستت دارم 💙
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
از غمِ هستی چو رَستم، غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار، یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان، دیدم هم او را در کنار
نقشِ خود چون شستم، آن زیبا نگار آمد بدست
بهرِ آن جانِ جهان، دادم جهانی جان بِه جان
جان چو دادم در رهش، جان بیشمار آمد بدست
در دِلم جا کرد عِشقش، اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد، اختیار آمد بدست
سر نهادم بر سرِ عِشق از جهان پرداختم
پا زِ هر کاری کشیدم، تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم وُ از پیش کردم کارِ خویش
آنچه در امسال میبایست، پار آمد بدست
جانم از عِشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزانِ عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیشِ مژگان در دِلم چندی بِه حسرت می شکست
خار در دِل کاشتم، تا گُلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتابِ فلسفه
فیض را از سنّت هشت وُ چهار¹ آمد بدست 🌷
پ.ن:
۱. هشت وُ چهار: مقصود دوازده امام معصوم است و گاهی از دوازده برج نیز تعبیر کنند.
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
دِل از من بُردی ای دلبر بِه فن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کِشی جان را بِه نزدِ خود زِ تابی کافکنی در دِل
بِه سانِ آنکه می تابد رسن آهسته آهسته
تو را مقصود آن باشد که قربانِ رهت گردم
ربایی دِل که گیری جان زِ من آهسته آهسته
چو عِشقت در دِلم جا کرد وُ شهرِ دِل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بودِ من آهسته آهسته
بِه عِشقت دِل نهادم زین جهان آسوده گردیدم
گسستم رشتۀ جان را زِ تن آهسته آهسته
زِ بس بستم خیالِ تو، تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده، رفت من آهسته آهسته
سپردم جان وُ دِل نزدِ تو وُ خود از میان رفتم
کِشیدم پای از کویِ تو من آهسته آهسته
جهان پُر شد زِ حرفِ فیض وُ رندیهایِ پنهانش
شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
حیرانِ خودم که از کجا می آیم؟
از بهرِ چِه آمدم؟ چِرا می آیم؟
خواهم بِه کجا رفت؟ چِه از مردودی
نِی دوزخ وُ نِی بهشت را می شایم! 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
گفتم چِه چاره سازم، با عشقِ چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها بِه روزت
گفتم که سوخت جانم در آتشِ فراقت
گفتا که کار خامست، باید جفا هنوزت
گفتم زِ سوزِ هجران، آمد مرا بِه لب جان
گفتا که سازی آخر سر بَر کند زِ سوزت
گفتم تموزِ هجران، در من فکند آتش
گفتا بهارِ وصلی آید، پس از تموزت
گفتم که با سگانت دیریست آشنایم
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت
گفتم که نیست جایز از عاشِقان بُریدن
گفتا که ما معافیم از جانِ لایجوزت
سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهلِ دانش ای فیض گر حل شود رموزت 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
بِه نثر گر چِه توان گوهرِ سخن سُفتَن
ولی بِه نظم بود خوش نما سخن گُفتَن
لباسِ حرف چو پوشید شاهدِ معنی
بود چو موزون، خوشتر بود پَذیرفتَن
اگر چِه نثر گره می گشاید از دِل نیز
غبارِ غَم بِه غزل می توان زِ دِل رُفتَن
گُل از صفا شکُفد، غنچهٔ دِل از اشعار
زِ شعر گفتن وُ خواندن طلب کن اِشکُفتَن
چو در لباسِ مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نَگُفتن بود نه بِه نَهُفتَن
بِه هوش باش که حرفِ نگفتنی نجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد، توان گُفتَن
یکی زبان وُ دو گوش است اهلِ معنی را
اشارتی بِه یکی گفتن وُ دو بِشنُفتن
سخن چو سود ندارد، نگفتنش اولی است
که بهتر است زِ بیداریِ عبث، خُفتَن
دچار چون شودت هرزه گو، تغافل کن
علاجِ بیهده گو نیست، غیرِ نَشنُفتن
بِه هرزه صرف مکن عمرِ بی بدل ای فیض
ببین چِه حاصلِ توست از صباح تا خُفتَن 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
بِه دوست حالِ دلِ سوگوار را چِه نویسم
بِه یارِ غارِ خود احوالِ غار را چِه نویسم
بِه روزِ عیدِ خود آن مایهٔ سرور وُ سعادت*
حکایتِ غمِ شب هایِ تار را چِه نویسم
غمِ فراقِ عزیزان فزون زِ حدِّ شمار است*
چِگونه عرض کنم، بی شمار را چِه نویسم
زِ دست رفت مرا کار وُ بار تا تو برفتی*
بِه جان کار غم کار وُ بار را چِه نویسم
کنار کردی وُ شد بی کرانه درد وُ غمِ من*
حدیثِ درد وُ غمِ بی کنار را چِه نویسم
قرارِ دِل چو توئی بی تو دِل قرار ندارد*
سویِ قرار زِ غمِ بیقرار را چِه نویسم
بِه من زِ سویِ تو هرگز پیام وُ نامه نیامد*
حدیثِ یِک غمِ بیش از هزار را چِه نویسم
غبارِ غَم بسرِ هم نشست در دلِ تنگم*
چو گویم از دلِ تنگ وُ غبار را چِه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگارِ جدائی*
شکایتِ ستمِ روزگار را چِه نویسم
حکایتِ غمِ هجران شنید هر که دِلش سوخت*
بِه دوستان سخنِ شعله بار را چِه نویسم
بِه روزگارِ من آنها که از فراقِ تو آمد*
زِ صد هزار هزاران هزار را چِه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست*
بِه یار قصّۀ هجرانِ یار را چِه نویسم 🕯
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
چراغِ کلبۀ عاشِق خیالِ دِلدار است*
سری که عِشق در او نیست خانۀ تار است
هزار خرمنِ شادی بِه نیم جو نخرد
بِه جان دِلی که غمِ عِشق را خریدار است
بِه عِشق زنده بود هر چِه هست در عالم
جهان نئیست در او جانِ عِشق در کار است
چو همّتی طلبی از جنابِ عِشق طلب
که هر دو کون جنودند وُ عِشق سردار است
حوالیِ دلِ عاشِق نه بگذرد غفلت*
که عِشق بر سرِ او پاسبانِ بیدار است
رسد چو شادیِ بیجا براندش شه عِشق
سپاه غَم چو کند زور عِشق غَمخوار است
اگر زِ پای درائیم عِشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عِشق ستار است
کسی که راه ندارد بِه چارهٔ دردش
زِ بهرِ چاره دگر چاره ایش ناچار است
زِ اختیار کم از اضطرار آزاد است
چو فیض هر که بِه فرمانِ عِشق قهّار است 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
تن را بگداز در ره عِشق
جان را در باز در ره عِشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عِشق
از دیده بریز خونِ دِل را
شو جمله نیاز در ره عِشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عِشق
از خونِ جگر دِلا وضو کن
هنگامِ نماز در ره عِشق
دِل را زِ غیر رفت وُ رو کن
شو محرمِ راز در ره عِشق
بگذر زِ رعونت وُ نزاکت
بگذار تو ناز در ره عِشق
کبر وُ نخوت زِ سر بدر کن
شو پاک زِ آز در ره عِشق
بر رخشِ بلا سوار شو فیض
خوش خوش می تاز در ره عِشق 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
حُسنِ رُخِ مه رویان، از رویِ تو می بینم
دِلجوئیِ دِلداران، از خویِ تو می بینم
هر جا که بود نوری، از پرتوِ رویِ تست
هر جا که بود آبی، از جویِ تو می بینم
چشمِ خوشِ خوبان را، بیمارِ تو می دانم
محرابِ دو عالم را، ابرویِ تو می بینم
گبر وُ مغ وُ ترسا را، جویایِ تو می بینم
رویِ همه عالم را، واسویِ تو می بینم
بلبل بِه گلستانها، از بهرِ تو می نالد
بویِ گُل وُ ریحانها، از بویِ تو می بینم
تشویشِ دلِ درهم، از زُلفِ تو می دانم
اسبابِ پریشانی، گیسویِ تو می بینم
عاشِق سرِ کو گردد، من گردِ جهان گردم
چون جملۀ عالم را، من کویِ تو می بینم
املاک وُ لطایف را، چوگانِ تو می دانم
افلاک وُ عناصر را، من کویِ تو می بینم
اندر دلِ هر ذرّه، خورشیدِ جهان تابیست*
من تابشِ آن خورشید، از رویِ تو می بینم
این عالمِ فانی را هر دم زِ تو، نو از نو
من کهنه نمی بینم، من نویِ تو می بینم
از هیچ صدائی من، جُز حرفِ تو نشنیدم
هیهات دلِ هر کس، یا هویِ تو می بینم
در بحرِ محیطِ عِشق شد، غرق وجودِ فیض
وین چشمِ گهر بارش، واسویِ تو می بینم 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
از عتابِ تو، پناهم خویِ تست
وز عقابِ تو، مفرم سویِ تست
از تو هر دم، میگریزم سویِ تو
بیمِ من از تو، امیدم سویِ تست
دیدۀ دِل، محوِ رویِ تو مُدام*
قبلۀ چشمِ دِلم، ابرویِ تست
هستیِ من، از خطابِ امر کن
مستیِ من، از لبِ دلجویِ تست
حبِّ محبوبان، زِ حبَّت شمِّه ای
حُسنِ خوبان، پرتوی از رویِ تست
چشمِ خوبان، کان دِل از جا میبرد
غمزه ای، از نرگسِ جادویِ تست 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
خمِ ابرویِ تو محرابِ رکوع است وُ سجودم
بی خیالِ تو نباشد، نه قیامم نه قعودم
جلوۀ حسنِ تو دیدم، طمع از خویش بریدم
تا که شد محو، در انوارِ وجودِ تو وجودم
میکند تازه بِه تازه، سپه حُسن شهیدم
چشم وُ ابرو وُ لب وُ خال وُ خطِ تُست شهودم
با تو در عیشم وُ عشرت، همه سودم همه نورم*
بی تو در رنجم وُ محنت، همه آهم همه دودم
جاهل وُ مرده بِه خود، زنده وُ دانا بِه تو باشم
بِه خودم هیچ نباشم، بِه تو باشم همه بودم
یِک دم ار بگذردم بی تو، سراپای زیانم*
بگذرانم نفسی با تو، سراسر همه سودم 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
تا بِه کی حسرت برم، بر کشتگانِ زارِ عِشق
هرچِه باداباد گویان، میروم بر دارِ عِشق
زِ آشنایانِ جهان، بیگانه گشتم در غَمش
از جهان بیزار گردد، هر که باشد زارِ عِشق
هر که با عِشق آشنا شد، خویش را بیگانه دید*
عافیت را پشتِ پا زد، هر که شد بیمارِ عِشق
پیش ازین هم گر چِه بودم، مست وار خود بیخبر
مستیِ دیگر چشیدم، تا شدم هشیارِ عِشق
چند ترسانی مرا، از رستخیزِ خوابِ مرگ
صد قیامت پیش دیدم، تا شدم بیدارِ عِشق
هر کتابی خوانده باشد، جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من، یِک حرف از طومارِ عِشق
ای که می پرسی که یارت کیست یارِ کیستی
یارِ من عِشقست و من هم، نیستم جُز یارِ عِشق
می فروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم از اهل دِل، یِک رشته از زنارِ عِشق
کارِ من عِشقست و بیکاریم عشقِ کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکارِ عِشق
الصلا یاران کشید از هر چِه جُز عِشقست دست
نیست کار و بار الا، کارِ عِشق وُ بارِ عِشق
بس بِه تنگ آمد مرا، از هرچِه جُز عِشقست دِل
می فروشم خویش را، یِک تنگه در بازارِ عِشق
هر که پرسد، فیض زارِ کیست می گویم بلند
زارِ عِشقم، زارِ عِشقم، زارِ عِشقم، زارِ عِشق 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
جدا شد از برِ من، آن انسیِ روحانی
شدم اسیرِ بلایِ فراقِ جسمانی
برفت یار وُ از او ماند، حسرتی در دِل*
من وُ خیالِ وی وُ گفتگویِ پنهانی
برفت روشنیِ چشم وُ شد جهان تیره*
نه شَب شناسم وُ نه روز از پریشانی
بود که بارِ دگر، خدمتش شود روزی
کنم بطلعتِ او، باز دیده نورانی
شود که باز بِه بینم، لقایِ میمونش
وصالِ او بِه من وُ من بِه وصلش ارزانی
بود بِه نامهٔ مشگین، اوفتد نظرم
کشم بدیده از آن، سرمهٔ سلیمانی
بِه دیدنِ خطِ او، دیده ام شود روشن
بِه خواندنِ سخنانش، کنم گُل افشانی
بیا وصال، که تا زندگی زِ سر گیرم
برو فراق، ببر از برم گران جانی
زِ فیض تا نفسی هست، مژدۀ وصلی
که عن قریب رود، زین سراچهٔ فانی 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
خوشا آن دِل که ماوایِ تو باشد
بلند آن سر که در پایِ تو باشد
فرو ناید بِه ملکِ هر دو عالم
هر آن سر را که سودایِ تو باشد
سرا پایِ دِلم شیدایِ آنست
که شیدایِ سرا پایِ تو باشد
غبارِ دِل بِه آبِ دیده شویم
کنم پاکیزه تا جایِ تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدایِ بی دِل
که مدهوشِ تماشایِ تو باشد
دِلم با غیرِ تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدایِ تو باشد
نمی خواهد دِلم گُل گشتِ صحرا
مگر گُل گشت که شیدایِ تو باشد
خوشی در عالمِ امکان ندیدم
مگر در قافِ عنقایِ تو باشد
زِ هجرانت بِه جان آمد دلِ فیض
وصالش ده اگر رایِ تو باشد 🌷
موضوعات مرتبط: محمّد محسن فیض کاشانی (عارف روزگار صفوی) 🇮🇷
📚 زهر شیرین، از دفتر ابر و کوچه نوشته ی فریدون مشیری
( قیصر امین پور ) ❤️•فصلی با شهادت و شهیدانِ خدایی•❤️ 🔰 بخش سوم 🔰
( قیصر امین پور ) ❤️•فصلی با شهادت و شهیدانِ خدایی•❤️ 🔰 بخش دوم 🔰
( قیصر امین پور ) ❤️•فصلی با شهادت و شهیدانِ خدایی•❤️ 🔰 بخش اول 🔰
( رضا عبداللهی ) 🖤•برای تو آپامه•🖤
( هانا هنجنی ) 🖤•این همه دلتنگی در یک سینه و راهِ گریزی نیست•🖤
📚 از کتاب نقش آزادی در تربیت کودکان، صفحه ۱۶. نوشته ی دکتر سیّد محمّد بهشتی
( صائب جانمان ) ❤️•شهادت حسین فهمیده و روز نوجوان گرامی باد•❤️
( محمد علی بهمنی ) 🖤•از رنج هایِ دنیا پناه بر علیّ مرتضی علیه السلام•🖤
( مسعود هوشمند ) 🖤•برای تو آپامه•🖤
( زکی همدانی ) 🖤•خداحافظی اش سرد بود، و گویی برای او چیزی نبودم•🖤
( اوحدی مراغه ای ) 🖤•با وجودِ فاصله هاى دور، تا مرگ دوستت خواهم داشت آپامه•🖤
( استاد شهریار ) 🖤•هر چیز زیبا می شود اگر تو به همراهِ من باشی حتی اندوهم•🖤
( ولی دشت بیاضی ) 🖤•خداحافظی اش سرد بود، و گویی برایِ او چیزی نبودم•🖤
( واله اصفهانی ) 🕯 ♡بعد از تو؛ ذوقی در زندگی ام نیست آپامه♡ 🕯
( ذوقی اصفهانی ) 🖤•تمامِ شَب که دور از آغوشِ توام چه خواهم کرد؟•🖤
( کلیم کاشانی ) 🖤•من تا وقتِ مرگ عاشقت خواهم ماند آپامه•🖤
( ناصح اصفهانی ) 🖤•هر چه در آغوشِ تو اتفاق بیفتد را دوست دارم آپامه، حتی مرگ•🖤
( شانی تکلو ) 🖤•بین من و تو وداعی نیست، تو همواره همراهِ من خواهی بود•🖤
( سعدی شیرازی ) 🖤•ستاره ای که هر شب تو را تماشا میکند کاش چشمِ من بود آپامه•🖤
( بیدل دهلوی ) 🖤•این صورتِ تو بود که خوابیده بود بر سینه ام یا ماه باغهای پُر از میوه؟•🖤
( طالب آملی ) 🖤•پیراهنی از تارِ وفا دوخته بودم؛ چون تابِ جفایِ تو نیاوردْ کفن شد•🖤
📚 از کتاب رام كردن زن سركش، علاءالدين پازارگادی، ص ۴٥٩ نوشته ی ويليام شكسپير
( عبدالرحمن جامی ) 🖤•در دوست داشتنِ تو، خودم را بسیار رنجاندم•🖤
( عبدالرحمن جامی ) 🖤•بگذار در آغوشِ تو آرام بگیرم آپامه•🖤
( طالب آملی ) 🖤•در آغاز همۀ قصّه ها، قصّۀ من با تو آغاز شد•🖤
( کلیم کاشانی ) 🖤•دوستت دارم؛ تو ندایِ عِشق در قلبِ غمینِ منی آپامه•🖤
( سعدی شیرازی ) 🖤•تو، در ژرف ترين نقطه از وجودم، هستی•🖤
📚 کابوس، از دفتر شعر تشنه طوفان نوشته ی فریدون مشیری
( بیدل دهلوی ) 🖤•دِل به یادِ پرتوِ حُسنت سراپا آتش است•🖤
صفحه اصلی 💯








































































































































































































































































































